انسان‌های بزرگ وقتی در جثه‌های کوچک بودند....

اشاره : هرکدام از ما، کودکیِ متفاوتی را تجربه کردیم و رویاهای مختلفی در سر داشتیم. بعضی ساکت و درون‌گرا و بعضی پرشور و برون‌گرا بودیم. در این میان عده‌ای بودند که همواره آخر کلاس می‌نشستند و به قول معروف در زمره‌ی «ته کلاسی‌ها» بودند! دانش‌آموزان و معلمان از دست این جماعت هرگز در امان نبودند! بچه‌هایی که کتک می‌خوردند و به ناچار شکوائیه‌ نداشتند و معلمانی که از شدت آزار و اذیت آن‌ها کلافه می‌شدند و چوب و فلک را تنها راه‌حل می‌دانستند! حالا اگر همین معلمان یک ماشین زمان داشتند و می‌توانستند به آینده‌ی این «بچه‌های آخر کلاس» سفر کنند و آن‌ها را در لباس یک عارف، دانشمند، سیاست‌مدار، شاعر و... می‌دیدند؛ آن وقت با این دانش‌آموزان چگونه رفتار می‌کردند؟! مگر رهبران بزرگ جهان همانند «امام خمینی (ره)» در کودکی چه‌جور بچه‌ای بودند؟ شاید از بچه‌های پرآزار مدرسه بودند و شاید بچه درس‌خوان و مطیع معلم بودند. همین ماجراجویی، انگیزه‌ی نوشتن سری یادداشت‌های «پرواز آخرین نیمکت» شد؛ ورق زدن آلبوم کودکی بزرگان عالم که در دوران مدرسه متفاوت بودند و چه بسا بچه‌های درس‌نخوانِ بازیگوشِ امروزِ ما، یک «شهید»، «عارف» و یا دانشمندی دیگر در آینده باشند!

 

کربلایی شیخ احمد تهرانی/ رند عالم سوز که در کودکی نفسِ چموش داشت!

کربلایی احمد (میرزا حسینعلی تهرانی) معروف به کل‌احمدآقا از عارفان و دلباختگان ساحت مقدس اهل‌بیت (ع) و به خصوص حضرت امام حسین(ع) و حضرت صاحب الزمان (عج) بودند که شرح مبسوط احوالات ایشان در کتاب «رند عالم سوز» آمده است. این عارف مجاهد که قدم در وادی سیر و سلوک عشاق نهاد اما دوران کودکی و نوجوانی متفاوت داشت. خود ایشان نیز در این باره می‌فرمودند:

«نفس من از همان کودکی خیلی چموش بود و عجیب لگد می‌زد. همین نفس جسور بود، که هر لحظه بار مرا سنگین و سنگین‌تر می‌کرد.»

کل احمد آقا، در مورد آن دوران نقل می‌کنند:

« من در ایام کودکی، آنقدر شرور بودم که هر اتفاقی که در محله‌ی مان رخ می‌داد، و سر هر کسی که می شکست یا هر کتک‌کاری که در کوچه می‌شد، اول از همه در خانه‌ی ما را می‌کوبیدند! گویا می‌پنداشتند که هر بلایی که اتفاق می‌افتد، زیر سر احمد است. بعضی وقتها که پدرم از جواب دادن و راضی کردن مردم فارغ می‌شد، خسته و آشفته به سراغ من می‌آمد و فریاد می‌زد: کی می‌شود که تو ازدواج کنی و من از دست تو خلاص شوم؟!

اگر روزی دعوا نمی کردیم و با بچه‌های محله بزن و بکوبی نداشتیم، آن روز برایمان نحس بود! آنقدر در مدرسه از دست من عاصی شده بودند که برای مهار کردن من، مبصری کلاس را به من واگذار کردند، تا شاید بدان واسطه مقداری آرام شوم!»

این روایت دوران کودکی از زبان خود مرحوم کل احمد است که برای شاگردانشان نقل کردند. برای آشنایی بیشتر با زندگی این عارف وارسته، به کتاب «رند عالم سوز»  (انتشارات طوبای محبت) مراجعه کنید.

 

حمید دادگسترنیا/ معلمِ عارف و مجاهد که در کودکی، پر جنب‌وجوش و انگشت‌نما بود!

مرحوم حمید دادگسترنیا، از جمله افرادی بود که از دوران نوجوانی تا پایان عمر خود، در چندین عرصه‌ی مختلف تلاش کرد و در هر زمینه نیز دستاوردهای شایان توجه داشت. از راه‌اندازی موسسه‌ی «میزان» تا ساخت ده‌ها مدرسه، مسجد، حسینیه و منزل مسکونی در مناطق محروم، تنها بخشی از آلبوم زندگی «حمیدآقا» است که مشروح آن در کتاب «ذکر حمید» آمده است. فصل اول این کتاب به دوران کودکی ایشان اختصاص دارد. آقای سعید دادگسترنیا برادر بزرگتر ایشان در خاطرات خود نقل می‌کنند:

«حمید در کودکی، بسیار پرتحرک و کنجکاو بود؛ طوری که اطرافیان را ذلّه و درمانده می‌کرد. مثلا تابستان‌ها در حیاط سوسک پیدا می‌کرد و به پای آن نخ می‌بست و از لبه‌ی بالکن به سمت دختران همسایه می‌انداخت! آن بنده‌های خدا کلی اذیت می‌شدند و می‌ترسیدند!...

حمید، در مدرسه نیز دنبال دانش‌آموزان می‌دوید و نظم را چندان رعایت نمی‌کرد. چند دانش‌آموز مانند خودش را نیز دورش جمع کرده بود. همین به مذاق معاون مدرسه خوش نیامده بود و مرتب حمید را به باد کتک می‌گرفت....

در سرویس مدرسه هم از شیطنت دست بر نمی‌داشت؛ دانش‌آموزان و راننده‌ی مینی‌بوس را اذیت می‌کرد و دعوا راه می‌انداخت. از این این نظر، میان همه معروف و انگشت‌نما بود.»

نمی‌دانم معاون مدرسه‌ی ایشان، همان که «حمیدآقا» را به باد کتک می‌گرفت الآن در قید حیات هستند یا خیر؛ ولی احتمالا گمان نمی‌کردند که درباره‌ی همان کودکِ بی‌نظم و قلدرمآب، کتاب «ذکر حمید» را بنویسند که شرح شیدایی این عارف مجاهد است! خواندن این کتاب برای همه‌ی آحاد جامعه و به خصوص مربیان و دست‌اندرکاران مدرسه، قطعا خالی از لطف نیست..

 

این یادداشت ادامه دارد. [ان‌شاء‌الله]