بامداد چهاردهم فروردین بود که دایی عزیزم آسمانی شد. مردی که یک مجروح جنگ بود و همین جنگ باعث شد که در وجودش یک معلّم پنهان داشته باشد. او زندگی را هیچوقت آنقدر که باید جدی نگرفت! یک پرس چلوکباب، یک لیوان دوغ یا نوشابه و تماشای یک فیلم اکشن، حالش را خوب میکرد، بیآنکه نیاز به مُسَکّن برای دردهایش داشته باشد. دردی که از دوران جنگ همراهش بود. خودش نقل میکرد که اگر بیاختیار بلند نمیشد، گلولهی تکتیرانداز بعثی، قطعا به سرش اصابت میکرد.
نمیخواهم صرفا جانبازیاش را به رخ بکشم ؛ زندگیاش سراسر تلاش بیوقفه بود، بازنشستگی برایش معنا نداشت. کسی نمیدانست با آن حقوق بازنشستگی و اندک لطف جانبازی، چهطور قسط این همه وام را پرداخت میکند!
دایی من یک چهره بیشتر نداشت، با شما همانی بود که دلش میگفت. اگرچه گاهی لجاجت و رُک بودنش اعصاب آدم را خُرد میکرد اما تو میدانستی که دایی فقط نقش خودش را بازی میکند نه دیگری را..
دوست دارم، همهی قصههای زندگیاش را بنویسم اما حیف که این تحریر زمان میطلبد و در این مجال نمیگنجد.
ای آسمان، شهادت بده سخاوتش را، سفرهاش را..
ای تیرهای برق یزد، شهادت دهید زحمات شبانهروزیاش را..
ای موتور برقِ هیئت رزّاق، میدانی که با قلب خستهاش چهقدر تو را کشانکشان با دستهی عزاداران همراه میکرد..
دوست دارم بدانم در کدام آسمان منزل گرفته و الآن چه حالی دارد؟ شاید دارد لوسترهای آسمان را نصب میکند و یا آنجا هم ظهر وشب کباب میخورد و شاید ....
نمیدانم اما به یک چیز یقین دارم که حبّالحسین ناجی اوست و سکینهاش، از زمین برایش دوباره فاتحه میفرستم تا بدرقهی راهش باشد.