آقای میم و آقای الف هردو معلم هستند ولی متفاوت زندگی میکنند.
یک روز معمولی برای آقایِ الف
دوباره صبح می شود و الف مثل هر روز باید با «کاردک» از خواب بلند شود! از همان ابتدا زمین و زمان را لعنت میفرستد که چرا معلّم است! و چرا باید صبح زود به سرکار برود! یاد رتبهی کنکورش میافتد و اینکه کاش تجربی خوانده بود و پزشک بود. به سراغ گوشیاش میرود تا آخرین وضعیت آلودگی هوا را بررسی کند. هرچند شبِ قبل 25 بار وضعیت را چک کرده اما هنوز امیدوار به دودِ کامیون هاست! با دیدن شاخص زیر 100 و هوای سالم، آقای الف به هوا هم لعنت میفرستد !
با قیافهای درهم و بی انگیزه، مقابل آینه میایستد. انگار قرار است به زندانِ گوانتانامو برود و تا عصر شکنجه شود. لباس هایش را سریع میپوشد و شانه ای به سر میکشد و با عجله کیفش را برمیدارد تا راهی مدرسه شود. در راه مدرسه، زمان باقی مانده تا بازنشستگیاش را حساب میکند و اینکه چه شغل دومی داشته باشد !
با لبخند مصنوعی وارد مدرسه میشود. ظاهرا این بار هم کمی تاخیر دارد. یکی از بچه ها، بی رمق گوشهای نشسته است و دیگری بعد از چند روز بیماری دوباره به مدرسه آمده اما برای آقای الف اهمیتی ندارد! سلامِ همراه با نشاطِ مصنوعیاش را حوالهی بچه ها می کند و به کلاس میرود.
در کلاس مُدام به ساعت نگاه میکند. البته نه به خاطرِ مدیریت زمان بلکه برای رهایی از شرِ بچه ها لحظه شماری میکند. حرف های بچه ها و فعالیت هایشان برای او تکراری به نظر میرسد. معتقد است که باید به اندازهی حقوقش کار کند و نه بیشتر ! وقت استراحت هم که میرسد با همکارانش، دربارهی حقوق و دریافتی ماه قبل حرف میزند و نق زدن هایی که تمام نمیشود.
ساعت اداری به پایان میرسد و آقای الف خوشحال است. مسرور از اینکه حداقل تا فردا صبح، دیگر معلم نیست! هر حرفی که دلش میخواهد میزند و هر لباسی که دلش میخواهد میپوشد. نگاهی به آسمان میاندازد و غبارِ سیاه آن، کمی امیدوارش میکند...
یک روز معمولی برای آقایِ میم
یک صبح دل انگیز دیگر آغاز میشود و آقای میم خدا را شکر میکند. از اینکه معلم است و می تواند یاد خدا را به کلاس درس بکشاند؛ از اینکه میتواند دوباره بچه هایش را ببیند. بچه هایی که هرکدام یک ماجرایی دارند و خداوند مأموریتی برای آن ها در نظر دارد. گویا آقای میم میخواهد نقشِ آن ها را در عالم هستی پیدا کند.
آبی به صورتش می زند و کمی ورزش میکند تا نشاط بیشتری در کلاس داشته باشد. کیف و لباس هایش از شب قبل آماده شده است. یک بار دیگر طرحِ درسی که از قبل نوشته بود را مرور میکند. لباسِ تمیز و اتوکشیده اش را میپوشد. بوی عطر ملایمش در هوا میپیچد. موهایش را شانه می کند و کیفش را برمی دارد تا راهی مدرسه شود. در مسیر، لبخندش را از مردم دریغ نمیکند و در همهی احوال خود را معلم می بیند.
مثل همیشه صبح زود به مدرسه میرسد. آقای میم علاقه دارد تا قبل از بچه ها در مدرسه باشد. کنار در میایستد و به هرکس که میآید سلام میکند و حالش را میپرسد. این وسط اگر یکی از بچه ها حال نداشته باشد، با شوخی و مزاحِ آقای میم سرِحال میشود. از غایبین روزهای گذشته احوال پرسی بیشتری میکند. هرکس از بچه ها فکر میکند که آقایِ میم او را بیشتر از بقیه دوست دارد و این خاصیت آقای میم است.
در کلاس همواره مشاهده گری دقیق و معلمی کوشاست. نظم روی میزش توجهی بچه ها را جلب میکند. حتی اگر رفتار یکی از بچه ها ناراحتش کند و قصدِ قاطعیت کند، در همان حال هم به فکر تربیت آن هاست. او به خوبی میداند که شاگرد باطن استاد است و در قبال هر رفتار نادرست بچه ها، مسئول است.
ظهر است و ساعت مدرسه به پایان میرسد اما برای آقای میم تازه شروع کار است. رفتار تک تک دانش آموزانش را تحلیل میکند تا نسخهی شفا بخشی برایشان تجویز کند. آقای میم معلمی را خیلی دوست دارد و بازنشستگی برای او معنایی ندارد...